زنده ام و می میرم. می سوزم و از سردی می نالم. در عین گرما از سرما شکایت می کنم و در میان خوشی ها از ناخوشی ها رنج می برم. در دل شادی فریاد غم بر می آورم.
میان خنده می گریم و میان گریه می خندم. هنگام لذت از رنج فریاد میزنم و هر چه را که دارم میدهم و باز همه را در جای خود می بینم. به درخت سبزی می مانم که هم خشک میشود و هم گل میدهد. چه کنم ؟
عشق بی ترحم مرا همراه خود به هر کجا که خاطرخواه اوست می کشد . در آن هنگام که خیال می کنم غم عشق از پایم در افکنده ، خود را آسوده می یابم و در عوض وقتی که خود را در اوج لذت و خوشبختی می پندارم ناگهان می بینم که غم بر در خانه دلم انگشت می کوبد.
لویز لابه