جوانی ، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی
غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم
جوانی چون کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز
سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت
جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز
که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه ای میدادم
پرو بال لطیفش را بلبل ها شانه می کردم
و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم
ولی افسوس
هزار افسوس
یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد
ز پیشم همچنان تیر شهابی، تند، بالا رفت
به سو ی آسمانها رفت
فغان کردم ـــ
نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم
ولی اوکم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد
به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید
امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید
ولی افسوس
هزار افسوس!
به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را
نیامد در برم مرغ سپید من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من
کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست
بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست
منم آن طفل دیروزین ـــ
که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده
درون آشیان ز آن همنوای گرم خو یک مشت « پر » مانده
« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من
فضای آشیان خالیست
چه هست آن آشیان؟ ـــ
ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من
هزار افسوس!
هزار اندوه!
جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد
کنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم
سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمکرده فرزندی
به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم
صدا سر میدهم در کوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!
جواب آید به صد اندوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها...