آرزو
نویسنده: عاطفه(چهارشنبه 87/2/18 ساعت 4:7 عصر)
خواه که تو ای پاره ی دل ! زنده بمانی
چون ماه جهانتاب، در خشنده بمانی
تا بنده سهیل منی و شمع سرایم
خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بمانی
امید من آن است که در گلشن هستی ـــ
چون غنچه گل با لب پر خنده بمانی
چون زهره به پیشانی عالم بدرخشی
تاجی شوی بر سر آینده بمانی
خواهم که پس از من چو یکی نخل برومند ـــ
تا زنده کنی نام پدر زنده بمانی
نام تو « سهیل » است و فروغ دل مائی
خوام که همه عمر ، فروزنده بمانی
ای نور دلم ! بندگی خلق روا نیست
خواهم که به درگاه خدا، بنده بمانی.
بازگشت
نویسنده: عاطفه(چهارشنبه 87/2/18 ساعت 4:5 عصر)
تو ای گمکرده راه زندگانی
نداده فرق، پیری از جوانی
« تو پنداری جهانی غیر از این نیست ؟»
« زمین و آسمانی غیر از این نیست ؟»
« چنان کرمی که در سیبی نهان است »
« زمین و آسمان او همانست »
گمان داری جهان هست و خدا نیست ؟
در این کشتی اثر از ناخدا نیست
رهت روشن، ولی چشم تو تاریک
تو در بیراهه، اما راه، نزدیک
من و تو، قطره دریای جودیم
من و تو، رهرو شط وجودیم .
رسیم آنجا که در آغاز بودیم .
به نعمت بر سریر ناز بودیم
ز دریا روزگاری ابر برخاست
من ابرش گویم اما عین دریاست .
شتابان شد بهر سو چون سواران
بهر جا قطره قطره ریخت باران
ولی این قطره ها چون درهم آمیخت
از این پیوستگی رودی بر انگیخت
من و تو قطره ای در چنگ رودیم
گهی بالا و گاهی در فرودیم
گهی بینی که ره بر رود، تنگست
بهر گامش بسی خارا و سنگ است .
ولی این رنج ره، پایان پذیر است
تو را دستی توانا، دستگیر است .
بدنبال سفرها منزلی هست
زراعت های ما را حاصلی هست
تو پنداری همین صحرا و دشتست ؟
و این رود دمان بی سر گذشتست ؟
تو بینی رود را بر لب فغانهاست
ندانی کاین فغان از هجر دریاست .
چو بر دریا رسد آرام گیرد
چو عاشق کز نگارش کام گیرد
اگر در رنج و گر در پیچ و تابیم
دوباره سوی دریا میشتابیم .
تنها
نویسنده: عاطفه(چهارشنبه 87/2/18 ساعت 4:3 عصر)
افسرده ، بی پناه ، پریشانحال ــــ
افتاده ام به گوشه ی تنهائی
من یکطرف نشسته ام و غمها
ایستاده اند گرم و صف آرائی
در بزم گرم زندگیم، بیگاه
سنگی فتاد و ساغر من بشکست
طفلم رمید و همسر من بگریخت
دستی رسید و رشته ما بگسست
عمری قرار زندگیم بودند
رفتند و هیچ صبر و قرارم نیست
خواهم ز چنگ حادثه بگریزم
ایوای من که پای فرارم نیست
کو خنده های کودک دلبندم؟
آن گر مخوی نغمه سرایم کو؟
آنکس که کودکانه گه بیگاه ـــ
میگفت قصه ها ز برایم کو؟
ایوای از شکنجه های تنهائی
کو همسرم؟ کجاست هماغوشم؟
فرزند من کجاست که با شادی ـــ
بالا رود ز دست و سر و دوشم؟
خاموش مانده خانه من امشب
در آن خروش و همهمه بر پا نیست
دلبند کودکم که دلم میبرد ـــ
آرام جان خسته « بابا » نیست
ای تک ستاره های شب تارم
ای اشکها! ز دیده فرو ریزید
ای لحظه های غم زده! بنشینید
ای دیوهای حادثه! بر خیزید
در این شب سیاه غم آلوده
من هستم و سکوت غم انگیزی
وز این سیاه چال ،نصیبم نیست ـــ
جز وای وای شوم شباویزی
جوانی
نویسنده: عاطفه(چهارشنبه 87/2/18 ساعت 4:2 عصر)
جوانی ، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی
غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم
جوانی چون کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز
سرودی داشت آن مرغک ـــ
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائی داشت
حالی داشت
گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت
جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز
که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه ای میدادم
پرو بال لطیفش را بلبل ها شانه می کردم
و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم
ولی افسوس
هزار افسوس
یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد
ز پیشم همچنان تیر شهابی، تند، بالا رفت
به سو ی آسمانها رفت
فغان کردم ـــ
نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم
ولی اوکم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد
به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید
امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید
ولی افسوس
هزار افسوس!
به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را
نیامد در برم مرغ سپید من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من
کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست
بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست
منم آن طفل دیروزین ـــ
که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده
درون آشیان ز آن همنوای گرم خو یک مشت « پر » مانده
« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من
فضای آشیان خالیست
چه هست آن آشیان؟ ـــ
ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من
هزار افسوس!
هزار اندوه!
جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد
کنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم
سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمکرده فرزندی
به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم
صدا سر میدهم در کوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!
جواب آید به صد اندوه:
کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها...
خروش و خشم توفان است و، دریا،
به هم می کوبد امواج رها را .
دلی از سنگ می خواهد، نشستن،
تماشای هلاک موج ها را!
نفس می زند موج ...
نفس می زند موج، ساحل نمی گیردش دست،
پس می زند موج .
فغانی به فریادرس می زند موج !
من آن رانده مانده بی شکیبم،
که راهم به فریادرس بسته،
دست فغانم شکسته،
زمین زیر پایم تهی می کند جای،
زمان در کنارم عبث می زند موج !
نه درمن غزل می زند بال،
نه در دل هوس می زند موج !
رها کن، رها کن، که این شعله خرد، چندان نپاید،
یکی برق سوزنده باید،
کزین تنگنا ره گشاید؛
کران تا کران خار و خس می زند موج !
گر این نغمه، این دانه اشک،
درین خاک روئید و بالید و بشکفت،
پس از مرگ ببل، ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج !
- برای رسیدن به properties کافیست Alt را نگه داشته و روی فایل مورد نظر دبل کلیک کنید.
2- کلید Alt در هر پنجره ای ، با یک فشار منوهای پنجره را فعال می کند و با ترکیب آن با هر کدام از حروف منوها ،که زیر آن خط کشیده شده است ،پنجره مربوط به آن منو را باز میکند.
3- در مرورگر اینترنت IE ،ترکیب Alt و End شما را به آخرین صفحه ای که مشاهده کرده اید ،خواهد برد.
4- در مرورگر اینترنتIE ترکیب Alt با یکی از دو کلید جهت راست و چپ ،عمل Back,Forward را انجام می دهد.
5- با ترکیب Alt + Tab شما می توانید پنجره های فعال ویندوز را جابه جا کنید.
در اینجا چند توصیه مفید در اختیارتان قرار می دهیم تا کارایی یک یا چند قسمت از ویندوز XP خود را افزایش دهید.اگر از کامپیوتر خود به صورت شخصی استفاده می کنید و کامپیوتر شما در داخل شبکه ای نمی باشد، میتوانید با انجام تغییرات ذیل windows XP خود را سریعتر و مطمئن تر کنید:
ابتدا دستور زیر را انجام دهید:
Control Panel > Administrative Tools > Services
سپس با خیالی آسوده گزینه های زیر را "disable" نمایید:
Alerter
Clipbook
Computer Browser
Fast User Switching
Human Interface Access Devices
ادامه مطلب...
پرنیان سرد
نویسنده: عاطفه(چهارشنبه 87/2/18 ساعت 3:54 عصر)
بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین، ببین که دختر خورشید "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم
بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم
بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین، که با خیال تو شب ها نخفته ایم
بنشین، مرو، که در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
بنشین، مرو، حکایت "وقت دگر" مگوی
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟
بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین
امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین، مرو، مرو که نه هنگام رفتن است!...
اینک، تو رفته ای و من از راه های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه!
می بینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز
یاد منت نشسته برابر - پریده رنگ -
با خویشتن - به خلوت دل - می کنی ستیز
سلام دریا، سلام دریا، فشانده گیسو! گشوده سیما !
همیشه روشن، همیشه پویا، همیشه مادر، همیشه زیبا !
سلام مادر، که می تراود، نسیم هستی، زتار و پودت .
همیشه بخشش، همیشه جوشش، همیشه والا، همیشه دریا !
سلام دریا، سلام مادر، چه می سرائی؟ چه می نوازی ؟
بلور شعرت، همیشه تابان، زبان سازت، همیشه شیوا .
چه تازه داری؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته !
که از سرودم رمیده شادی، که در گلویم شکسته آوا !
چه پرسی ازمن: - « چرا خموشی؟ هجوم غم را نمی خروشی !
جدار شب را نمی خراشی، چرا بدی را شدی پذیرا ؟ »
- شکسته بازو گسسته نیرو، جدار شب را چگونه ریزم ؟
سپاه غم را چگونه رانم، به پای بسته، به دست تنها ؟
خروش گفتی ؟ چه چاره سازد، صدای یک تن، درین بیابان ؟
خراش گفتی ؟ که ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟
بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته !
درین سیاهی، از آن افق ها، شبی زند سر، سپیده آیا ؟
لیست کل غم نوشته های این وبلاگ