©©
نویسنده: عاطفه(دوشنبه 88/4/8 ساعت 3:42 عصر)
تقدیم به کسی که بهترین روزهای عمرم با اون در حال گذره.
-
نویسنده: عاطفه(سه شنبه 87/11/29 ساعت 3:25 عصر)
من و تنهایی و یک شمع ،
خدایا !
نکند بادی بیاید
این جمله رو شنیدی؟
( میدونی بازیه روزگار چیه ؟ این که تو چشم بزاری و من قایم شم اونوقت تو یکی دیگه رو پیدا کنی)
نمیدونم . امروز یهو این جمله اومد تو ذهنم که نکنه یکی دیگه رو پیدا کردی و منو به خاطر این میخوای از یاد ببری.
نکنه واست اونی نبودم که میخواستی.
نکنه با حرفام رنجوندمت و تو جای دیگه ای دنبال محبت گشتی.
نمیدونم .نمیدونم. به خدا دارم دیوونه میشم.آخه واسه چی یهو باهام این کارو کردی. چرا یهو بهم گفتی ترکم کن.
چرا داری میگی فراموشم کن.چرا دیگه نمیخوای دوست داشته باشم ؟چرا ... چرا...چرا...
خدایا آخه چی شده . مگه من چیکار کردم. مگه بهش بد کردم؟ مگه کاری خواسته که واسش نکردم؟
حتی به خاطر اون آبرومو پیش همه از دست دادم. تو دانشگاه آبروم رفت، تو خونواده ام کسی که نباید میفهمید فهمید، تو شهر.حالا هر وقت میرم دانشگاه همه یه جور دیگه نگام میکنن.
همه با خودشون میگن اینم یکی از اوناستا.حالا هر وقت تو خونه اونو می بینم اونم یه جور دیگه بهم نگاه میکنه
حتی نمی دونی که چه حرفایی که بهم نزد. اما مهم نیست ، هیچ اشکالی نداره من حاضر شدم به خاطر تو آبروی خودمو ببرم اما تو چی.
حتی حاضر نیستی به خاطر من یه ذره مقاومت کنی.حاضر نیستی به خاطر من آبروتو از دست بدی.
حتی با دروغایی که بهم گفتی کنار اومدم، گفتم اشکالی نداره بچگی کرده .
حالا که به گناهش اعتراف کرده تو چرا نبخشیش.
تو حاضر نیستی یه لحظه فکر کنی که به خاطر من واسه چی باید یه ذره تلاش کنی.
حالا تو خونه نشستی و به من داری می خندی که من چقدر خر بودم که دلمو دادم دست تو.
اشکال نداره بخند، بخند منم دوست دارم تو شاد باشی.مهم نیست با چی شادی مهم اینه که شادی.
تو فکر می کردی من هیچی در مورد تو نمیدونم ، فکر می کردی سرم مثل کبک تو خودمه و ... اما اشتباه فکر می کردی.فقط نمیخواستم به روت بیارم.
حرفای دوستات تک تکشو یادمه.همشو.اما بازم مهم نیست ، مهم اینه که تو رو شاد ببینم.همیشه و در همه حال.
اگه بدون من شادی پس شاد باش و شاد بمون.
نمیدونم چقدر دیگه باید از دلتنگی بنویسم
نمیدونم تا کی اینجوری بی روحم
نمیدونم تا کی باید اینجوری غم تو صورت پیدا باشه.
یادته وقتی همدیگرو دیدیم.یادته وقتی که تو چشام زل زدی.
یادته وقتی دستامو گرفتی ، اون موقع داشت دستات می لرزید.
دستاتو محکم گرفتم ،گرفتم و تو هم گفتی چرا داری می لرزی؟
آره هر دومون داشتیم می لرزیدیم . اون موقع احساس کردم که تو واسه همیشه مال منی .به خودم
تعلق داری اما امروز فهمیدم نه. نه تو به من تعلق نداری تو واسه من نیستی ، من واسه تو نیستم.
تو...تو با این کارت منو از خودت رنجوندی.با این کارت دلمو شکوندی اما ...اما من
بازم منتظرم ، بازم منتظرم که بهم بگی دوستت دارم.
هنوزم منتظرم که بهم بگی مال منی ، که بگی هیچ کسو هیچ چیزی جز مرگ نمی تونه ما رو از
هم جدا کنه .راستی یادته اینو گفتی؟
گفتی هیچ چی جز مرگ نمی تونه مارو از هم جدا کنه، اما خودت
رفتی و منو از خودت جدا کردی.نمیگم نامردی نمیگم بی وفایی
نمیگم .... چرا دروغ بگم آره بی وفایی خیلی بی وفا.بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
اما با این کارات بازم دوستت دارم .بازم منتظرم برگردی .بازم منتظرم و منتظرت می مونم.
سلام امروز اومدم چند تا پست بزارم اما دیدم پست دیشبم پاک شده نمیدونم واسه چی اما خب اشکال نداره چون دوست نداشتم اونی رو که دوست دارم با دیدن این مطلب ازم ناراحت بشه هر چند اومده دیده اما خب دفعه بعد که بیاد دیگه اون مطلبو نمیبینه و منم ناراحتیشو نمی بینم.
نمیدونم هنوزم می دونه دوسش دارم یا نه.
خدایا اگر من به تو بد کردم ، تو را بنده ای دیگر بسیار است . اگر تو با من مدارا نکنی مرا خدایی دیگر کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد به دست
کودکی گستاخ و شیطان ، که او هر روز و پی در پی دم گرم
مرا را در گلویش بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
شاید بدین سان بشکند دائم ، سکوت مرگبارم را
***
دنیای من تو بودی ، اما من ندانستم که دنیای تو دیگری بود،
دنیای دیگری ، دیگری است که تو نمی دانی کیست، هم چنان که من ندانستم
دنیای تو دیگری است.
***
ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
نه مهر فزون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
***
بسترم ، صدف خالی یک تنهایی است
و تو چون مروارید ، گردن آویز کسان دگری
***
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره، دامان زر افشاند
شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شبها رفت و آغوشم تهی ماند
***
خیلی تنهام
نویسنده: عاطفه(یکشنبه 87/11/27 ساعت 4:6 عصر)
در این دنیای نامردان که مردانش عصا از کور می دزدند
من آن خوش باور نادان محبت آرزو کردم
***
همه سهم من از عشق تو غم بود ولی
دوست دارم که تو را شاد ببینم ای یار
***
چندی است دیگر آسمان دلم آبی نیست ، دیگر از دست نارفیقان خسته ام
انگار باید صداقت و یکرنگی را فقط در قصه ها دید. مرا به جایی ببرید که پرچین نداشته باشد.
جایی که آسمانش را ابرهای تیره غم نپوشانده است، آنجا دیگر تنها نیستم.
***
چه دیر رسید لحظه وصال و چه زود آمد هنگام وداع
وداعی سرد و یخ زده به اندازه بلور تمام اشک های سرزمین غم.کاش باز ستاره های امید در آسمان قلبم چشمک می زد تا شاید روزی شکفتن غنچه های مریم را شاهد می شدیم.
***
کاش هرگز در محبت شک نبود
تک سوار مهربانی تک نبود
کاش بر لوحی که بر جان و دل است
واژه تلخ خیانت حک نبود
***
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
***
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش
***
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت:
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
***
فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانه را شدت می بخشد
مانند باد که شمع را خاموش می کند.
***
جز یاد تو در دلم قراری نبود
ای یار به جز تو غمگساری نبود
دیوانه شدم ، زعقل ، بیزار شدم
خواهان تو را به عقل کاری نبود
***
فرهادم و سوز عشق شیرین دارم
امید لقاء یار دیرین دارم
طاقت زکفم رفت و ندانم چه کنم
یادش همه شب در دل غمگین دارم
***
تنهام نزار
نویسنده: عاطفه(یکشنبه 87/11/27 ساعت 3:58 عصر)
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکتن کار آسانی است حرفش را نزن
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توأم
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را نزن
کاش میتوانستم وجودم را عاری از هر تعلقی بکنم، عاری از هر
بندی.....هر چیزی که تورا می آزارد و مرا....
کاش لازم نبود که تنم را با لباسهای رنگ و وارنگ بپوشانم.....
کاش هیچ بندی پاهایم را نبسته بود. کاش هیچ دیواری نبود...هیچی حجابی نبود.....
کاش هیچ منی نبود، هیچ تویی نبود، هیچ خودخواهی نبود....
کاش هیچ مذهبی نبود، هیچ آیینی نبود، کاش هیچکدام از این
ایدئولوژیهای مسخره نبودند.....
کاش هیچ مفهومی نبود، هیچ کلامی نبود، هیچ تعریف و توصیفی نبود...
کاش هیچ پایبندی نبود، هیچ پوششی نبود.....
کاش هیچ سنتی نبود ? قانونی نبود? حد و مرزی نبود? تعهدی نبود.....
کاش بیمی نبود? رسوایی نبود ? شرمی نبود .....
کاش هیچ تنی نبود? اندامی نبود ?چشمی نبود.....
کاش هیچ قالبی نبود چهره ای نبود زیبا رویی نبود اصلا زیبایی نبود.....
کاش هیچ بندی نبود? بندیی نبود? زندانی نبود.....
اگر هیچ کدام از اینها نبودند، نازنینم !! تورا درس عاشقی می
آموختم!!!.....
اصلا کاش نبودم نبودی کاش نمی آمدم و نمی آمدی.....کاش برای
همیشه می رفتیم ? به اعماق زمین...به اوج آسمان... کاش توان پرواز
داشتی ...کاش می توانستی زمین و زمینیان را رها کنی .....گفته
بودی بهشت را نمی توان بر زمین آورد ... نازنینم ! با تو زمین نیز بهشت
می شود ? اصلا خود خود بهشت است.....و بی تو بهشت برین ?دوزخی
بیش نیست ..... راستی چرا نیستی ؟ چرا من از تو دورم ؟
عید مبارک
نویسنده: عاطفه(سه شنبه 87/7/9 ساعت 3:32 عصر)
همیشه وقتی مهمونی ها تموم میشه، حس غریبی دارم…
چه برسه به این دفعه که مهمونی خدا داره تموم میشه…
خدایا خیلی سعی کردم قدر این مهمونی رو بدونم ولی بازم احساس می کنم نتونستم…
یعنی سال بعد هم ما رو دعوت می کنی؟
وقتی یادم میاد خیلی ها بودن که پارسال آخرین ماه رمضونشون رو تجربه کردن، دلم میگیره… آخه شاید این بار نوبت من باشه که آخرین مهمونی ماه رمضون رو تجربه کنم…
استشمام عطر خوش بوی عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان گوارای وجود پاکتان
لیست کل غم نوشته های این وبلاگ